سید محمدحسین سید محمدحسین ، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره

هدیه ی مهربان ترین

پسر دوتایی

محمد حسین آینه ی کوچک مرا باز کرده و گرفته جلوی صورتش. یک مرتبه با ذوق صدایم می کند: مامان! مامان! من دوتایی ام!
31 تير 1392

سید علی

سلام! سلام! بالاخره بعد از کلی وقت که می خواستم خاطرات بارداری و زایمان هام رو بنویسم، با توفیق تقریبا اجباری مواجه شدم و در ادامه ی پست قبلی نه، قبلیش، دیدم بد نیست این خاطره رو بگم. کمی بعد از ازدواجمان بود که آقای همسر یه طرحی در رابطه با تولید علم دینی به دفتر آقا دادند. اما من اصلا فکرش را هم نمی کردم که بعد از کلی وقت این طرح باعث بشه ما بریم ملاقات آقا؛ اون هم تقریبا خصوصی. اصولا اهل خواب دیدن و این حرف ها نیستم و شاید کلا در عمر تقریبا سی ساله ام دو سه تا خواب درست درمون دیده باشم. یکی اش مال همین دیدار بود. شب خواب حضرت ابوالفضل را دیدم و فرداش از بیت زنگ زدند که شما دعوتید برای دیدار آقا. باورم نمی شد و از خوشحالی و شعف روی ابرا ...
29 تير 1392

چشمان کوچک بی تجربه

یک) داریم نمایش تمرین می کنیم. به صحنه ای رسیده ایم که من مستاصل و درمانده باید گریه کنم. حسابی حس گرفته ام و روی دیالوگ هایی که هنوز درست حفظ نیستم تمرکز کرده ام و دارم مثلا گریه می کنم. یک دفعه متوجه محمد حسین می شوم که با چشمان مضطرب و نگران دارد نگاهم می کند. دو) سیدعلی کارنمایش را گرفته دستش و دارد دانه دانه به عکس های هم کلاسی ها و معلمانش نگاه می کند و گریه می کند. دلش برایشان تنگ می شود. محمد حسین رفته کنار سیدعلی ایستاده و با بغض نگاهش می کند. سه) بعد از کلی وقت و بین چند تا کار وقت می کنم بروم کارواش. وقتی دستگاه شروع کرد به کف پاشیدن یک دفعه یادم افتاد این اتفاق عجیبی است برای محمد حسین. برگشتم تا برایش توضیح دهم کجاییم و دارد...
29 تير 1392

برنامه های ضدفرهنگی

داریم برنامه کودک می بینیم. چندتا عروسک گردان سیاه پوش و نقابدار، عروسک ها را با آهنگ تند ترانه ای، می رقصانند و خودشان را هم. توی فکر می روم و غصه دار می شوم که واقعا این است برنامه سازی ما آن هم به مناسبت نیمه شعبان. چقدر دل امام زمانمان را شاد می کنیم! ناگهان سید علی می گوید: مامان! این چیزا اسلامیه؟ و من اصلا یادم می رود غصه های عمیق فرهنگی ام را. خوشحالم و شاکر که حداقل سید علی من این سؤال را دارد.
29 تير 1392

آقا داماد

محمد حسین توی خیابان، به خانمی رهگذر: سلاااام! خانم پایه و اهل حال: سلاااام کوچولو! اسمت چیه؟ محمد حسین: آقا! من: بعد از آقا؟ ادامه اش؟ آقا چی؟ محمد حسین: آقا داماد!!!
29 تير 1392

هدیه فرهنگی

سید علی را گذاشته ام پیش پدربزرگش؛ بابای مهربانم. با هم رفته اند جشن فرهنگی نیمه شعبان که وابسته به مسجد محل است. سید علی با ذوق تا آخرین قسمت برنامه که طرفای یازده و نیم شب است، نشسته تا توی مسابقه شرکت کند و جایزه بگیرد. من هم سر مسابقه می رسم و مینشینم به تماشا. سید علی برنده می شود و با کلی ذوق و شوق هدیه اش را می گیرد. یک پیراهن مردانه است. توی راه با آب و تب مسابقه را مرور می کند. از امام زان تشکر می کند و برایشان شعر می خواند. به خانه که می رسیم، برای گفتن این خبر به آقای بابا کلی هیجان دارد و برنامه می چیند. وقتی پیراهن را باز می کنیم، می بینیم به درد آقای بابا می خورد. سیدعلی گریه اش می گیرد و من حرصم. چرااااااا؟ پ. ن: تازه مساب...
29 تير 1392

پسر شگفت انگیز من

سیدعلی: مامان ممکنه سفیانی همون شیخ فتنه باشه؟  پ.ن: یعنی کفم بریده بودا! بعد فکر نکنی بحث این چیزا شده بودا! یک دفعه موقع ناهار خوردن اینو گفت. یعنی تو کتاب موعودنامه صفات سفیانی رو خونده بود، بعد با شیخ فتنه که تو اخبار دیده بود تطبیق داده بود.
29 تير 1392

الهی شکر!

داریم استامبولی می خوریم؛ غذای محبوب من. وسط های خوردن که خیلی غذا بهم مزه داده، یک دفعه بلند می گویم: الهی شکر! محمد حسین با کمی ناراحتی و اندکی نگرانی نگاهم می کند و آهسته می گوید: مامان! تموم نشده!
29 تير 1392